.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۷→
دوست نداشتم اوضاع همون طور ادامه پیدا کنه...جو مزخرفی بود!می ترسیدم ارسلان چیزی بگه وبعد یه دعوایی چیزی پیش بیاد!پارسا که خونسرد وبی تفاوت بود اما ارسلان خیلی عصبانی به نظرمی رسید...می ترسیدم کله خرابی کنه!
نگران ومضطرب خیره شده بودم به چشمای مشکی عصبانیش که روی پارسا ثابت بودن...بلاخره محراب شروع به حرف زدن کرد واون جو مزخرف وازبین برد...اشاره ای به جعبه شیرینی توی دستم کرد وگفت:مبارکه دیانا خانوم...چه خبر شده؟!!!!
لبخندی زدم ودرحالیکه نیم نگاه نگرانی به ارسلان می انداختم،گفتم:پایان نامه ام برتر شده،شیرینی اونه!
خندید وشیرینی برداشت...
- پس این شیرینی خوردن داره!...مبارک باشه!خوشم میاد که هم شما وهم ارسلان توهمه چیز کِره همید!حتی توبرتر شدن پایان نامه هاتون!
وبعدنگاه شیطونی به ارسلان انداخت وبالحن داش مشتی گفت:بینم لوتی کی قراره زن بگیری ما یه عروسی بیفتیم؟!!!!
با این حرف محراب،ارسلان نگاهش واز بابک گرفت وخیره شدبه محراب...محراب بانگاه شیطونش به من اشاره می کرد!
لبخندی روی لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا یه وقت کسی پیش خودش فکرنکنه این دختره چقدر هوله!
ارسلان درحالیکه سعی می کرد،نگاه عصبانیش واز پارسا بگیره ولبخندی روبه محراب بزنه،گفت:چطور؟دلت عروسی می خواد؟!!!
- نه بابا...من واسه خودم نمیگم نگران دل تواَم!
ارسلان گیج وگنگ نگاهش کرد...محراب چشمکی بهش زد وبه سمتش رفت ودرست روبروش قرار گرفت...یقه پیرهن مردونه ساده سفیدش وبه دست گرفت وبه اثر رژلب روش اشاره کرد:
- منظورم اینه که زودتر عروسی کنی تا ازاین بلاتکلیفی دربیای!...
با این حرف محراب،من از خجالت سرخ شدم!...سرم وانداختم پایین ولبم وبه دندون گرفتم...هی روش زبون می کشیدم تابلکم اثر رژ لب محوبشه نفهمن رنگ رژ لب من با رنگ رژ لبی که روی یقه ارسلانه یکیه!
البته که دیگه واسه انکار کردن دیر شده بود واین کار من هیچ اثری نداشت!همه فهمیده بودن...داشتم زیر نگاه های خیره پارساذوب می شدم!سنگینی نگاهش وبدجور حس می کردم.فکرکنم می خواست جفت پابیاد توحلقم!
بعداز یه سکوت طولانی عذاب آور،ارسلان عصبی در جواب محراب،زیرلب غرید:
- خفهشو محراب!
ومحرابم بدون هیچ بحث ودعوایی خفه شد!...
نگران ومضطرب خیره شده بودم به چشمای مشکی عصبانیش که روی پارسا ثابت بودن...بلاخره محراب شروع به حرف زدن کرد واون جو مزخرف وازبین برد...اشاره ای به جعبه شیرینی توی دستم کرد وگفت:مبارکه دیانا خانوم...چه خبر شده؟!!!!
لبخندی زدم ودرحالیکه نیم نگاه نگرانی به ارسلان می انداختم،گفتم:پایان نامه ام برتر شده،شیرینی اونه!
خندید وشیرینی برداشت...
- پس این شیرینی خوردن داره!...مبارک باشه!خوشم میاد که هم شما وهم ارسلان توهمه چیز کِره همید!حتی توبرتر شدن پایان نامه هاتون!
وبعدنگاه شیطونی به ارسلان انداخت وبالحن داش مشتی گفت:بینم لوتی کی قراره زن بگیری ما یه عروسی بیفتیم؟!!!!
با این حرف محراب،ارسلان نگاهش واز بابک گرفت وخیره شدبه محراب...محراب بانگاه شیطونش به من اشاره می کرد!
لبخندی روی لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا یه وقت کسی پیش خودش فکرنکنه این دختره چقدر هوله!
ارسلان درحالیکه سعی می کرد،نگاه عصبانیش واز پارسا بگیره ولبخندی روبه محراب بزنه،گفت:چطور؟دلت عروسی می خواد؟!!!
- نه بابا...من واسه خودم نمیگم نگران دل تواَم!
ارسلان گیج وگنگ نگاهش کرد...محراب چشمکی بهش زد وبه سمتش رفت ودرست روبروش قرار گرفت...یقه پیرهن مردونه ساده سفیدش وبه دست گرفت وبه اثر رژلب روش اشاره کرد:
- منظورم اینه که زودتر عروسی کنی تا ازاین بلاتکلیفی دربیای!...
با این حرف محراب،من از خجالت سرخ شدم!...سرم وانداختم پایین ولبم وبه دندون گرفتم...هی روش زبون می کشیدم تابلکم اثر رژ لب محوبشه نفهمن رنگ رژ لب من با رنگ رژ لبی که روی یقه ارسلانه یکیه!
البته که دیگه واسه انکار کردن دیر شده بود واین کار من هیچ اثری نداشت!همه فهمیده بودن...داشتم زیر نگاه های خیره پارساذوب می شدم!سنگینی نگاهش وبدجور حس می کردم.فکرکنم می خواست جفت پابیاد توحلقم!
بعداز یه سکوت طولانی عذاب آور،ارسلان عصبی در جواب محراب،زیرلب غرید:
- خفهشو محراب!
ومحرابم بدون هیچ بحث ودعوایی خفه شد!...
۱۰.۵k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.